♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
انسان هایی میشناسم که هنوز هم با چیز های ساده دلگرم میشوند.دور دنیا را نگشته اند اما دلشان اندازه ی دنیاست،کسانی که از اتفاقات کوچک زندگی لذت می برند و فراموش نکرده اند همین خوشی های کوچک و گذر است که آدمی را ایستاده نگه می دارد و خوشی های بزرگتری را به دنبال می آورد
فهمیده اند گاهی لذت بخش ترین اتفاقات در کارهای کوچک پنهان است
مثل نوشیدن یک فنجان چای بعد از خستگی یک کار طولانی،مثل ذوق دیدن دوستی قدیمی وسط بی حوصلگی ها،مثل گوش دادن آهنگ مورد علاقه، مثل شنیدن صدای باران و سیلی زدن نسیم خنک وسط تابستانی داغ،آب دادن گلدانی کوچک و هزاران هزار کار دیگر.انسان هایی را میشناسم که اگر ثروتمند ترین این شهر هم باشند باز هم لذت های کوچک زندگی را از یاد نمیبرند
یه روز ملا نصر الدین داخل حموم آواز میخوند به نظرش اومد که خیلی صداش قشنگه
:khak: :khak:
افسوس میخورد که چرا زود تر از این متوجه چنین هنری در خودش نشده بوده
بعد از حمام به کاخ پادشاه رفت و گفت میخواهم یکی از استعداد هایم که تا به حال امیر از آن آگاه نبوده را برایتان آشکار کنم
پادشاه گفت چه استعدادی ؟
ملا نصرالدین گفت صدای زیبایم
پادشاه گفت بخوان مانعی نداره ؛ ما هم لذت میبریم
ملا نصرالدین گفت برای خواندنم یکی از دو شرایط رو برام آماده کنید
یا یک خمره بزرگ که مقداری آب داخلش باشه یا خزینه ی حمام
پادشاه گفت خزینه ی حمام که ممکن نیست ولی میگویم برایت خمره ایی بیاورند
درون خمره ایی کمی آب ریختن و آوردن ؛ ملا نصرالدین سره خودش رو داخل خمره کرد و شروع کرد با صدای نکره و دلخراشش به آواز خواندن
پادشاه که خیلی از صدای منفور ملا نصرالدین عصبانی شده بود دستور داد تا نگهبان ها دست خود را با آب درون خمره خیس کنند و به ملا نصرالدین سیلی بزنن تا وقتی که آب خمره تموم بشه
نگهبان ها همه به صف شدن و شروع کردن دست خود را خیس کردن و سیلی زدن به ملا نصرالدین
ده تایی سیلی نخورده بود که ملا نصرالدین سر به سجده و شکر خدا کرد
*shokr*
پادشاه گفت علت شکر و سجده ات چیه ؟؟
ملا نصرالدین گفت داشتم فکر میکردم اگه خزینه رو برام آماده میکردین سالیان دراز باید سیلی میخوردم و این جمعیت بیچاره رو باید الاف خودم میکردم
*gerye* *gij_o_vij*
پادشاه ازین حرف ملا خنده اش گرفت و او را عفو کرد
روزی یه نفر در خیابان سیلی به ملا نصر الدین زد و برگشت و شروع به معذرت خواهی کرد
که ببخشید شمار و با یه نفر دیگه اشتباه گرفتم
ملانصرالدین راضی نشد و اونو به خونه ی قاضی برد
ملانصر الدین داستان رو برای قاضی تعریف کرد
قاضی حکم کرد که سیلی به او بزن ملانصرالدین باز هم کوتاه نیامد
قاضی گفت خب به ازای سیلی ده سکه طلا بگیر ملانصرالدین راضی شد
و مجرم رو فرستادن که بره سکه ها رو بیاره
کمی وایسادن نیومد
دو سه ساعت که گذشت ملا نصرالدین سیلیه محکمی به قاضی زد و گفت
چون من وقت ندارم خودت هر وقت پول رو آورد سیلی را با او حساب کن